| پلک هایش بی اختیار، با صدای غرش هولناک آسمان از هم جدا شد؛ توده ای غلیظ در حجم خالی سینه اش مانده بود و بیرون نمی آمد.
غرش آسمان دوباره تکرار شد، به سمت پنجره چرخید، اما به جای آسمان چشمش در میان کلمات روزنامه ی چسبیده شده به شیشه، چرخید: "مردی که احساسش را..." از مهلکه ی پیش رویش گریخت و سعی کرد نگاهش به هیچ یک از روزنامه های چسبیده شده به پنجره یا دیوارها، برخورد نکند؛ به سقف تا ابد خالی خی عیدتون مبارک :)...
ما را در سایت عیدتون مبارک :) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mse-noghteg بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:06